توضیحات عکس


قاب سرخ شهادت فرمانده گردان شهید "علی اکبر غیاثیان"

این شهید بزرگوار دوران کودکی را، در این شهر سپری کرد و قبل از ورود به دبستان، به مکتب رفت تا پایان دورۀ ابتدایی ادامه تحصیل داد و سپس به دلیل عدم وجود مدرسۀ راهنمایی در شهر ایور و وضعیت نامناسب اقتصادی خانواده ترک تحصیل نمود و به پدر در امور مربوط به دامداری کمک می‌کرد.

,

وی مدّتی برای حرفه بنایی به شهرستان گرمسار رفت و پس از 2 سال بازگشت تا کمک‌حال پدر باشد اما انقلاب، رویش فکری او را بارورتر نمود و به جرگۀ انقلابیون پیوست.

,

 اهل هنر و شعر بود و با طبع زیبا، شعرهای ارزنده‌ای می‌سرود.

,

پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه پاسداران در آمد و به کردستان اعزام شد او مرتّب در جبهه بود و توصیه می‌کرد: ادامه‌دهندۀ راه شهدا باشید و امام را تنها نگذارید.

,

 قبل از عملیات خیبر در مرخصی بود. هنوز 5 روز از مرخصی‌اش مانده بود که خودش را به منطقه رساند.

,

 برادرش علی‌اصغر هم در گردان آن‌ها بود همۀ دوستانش می‌گفتند او دیگر به عملیات نخواهد رسید؛ جیرۀ جنگی تقسیم شده بود که علی‌اکبر رسید، بعد از گفتگو با برادرش از او چند نارنجک می‌گیرد و با نیروهایش سوار بر قایق، راه هور العظیم را پیش می‌گیرد و می‌گوید: بقیۀ تجهیزات جنگی را از عراقی‌ها می‌گیرم و علیه خودشان استفاده می‌کنم.

,

علی‌اصغر هم با قایق‌های دیگر حرکت می‌کند.

,

علی‌اکبر فرماندۀ گروهان سوم، گردان قهار از لشکر پنج نصر خراسان بود.

,

حدود ساعت 9 شب به خطوط عراقی‌ها رسیدند و عملیات آغاز گردید در خطّ مقدم براثر درگیری شدید با عراقی‌ها، هر سه فرماندۀ اصلی گردان شهید می‌شوند و علی‌اکبر فرماندهی گردان قهار از لشکر 5 نصر خراسان را به عهده می‌گیرد.

,

گردان شبانه‌روز، جانانه در مقابل پاتک‌ها و بمباران‌های نیروهای عراقی مقاومت می‌کند.

,

تا اینکه در روز چهارم عملیات در مورخه پنجم اسفند سال 62 علی‌اکبر از ناحیه صورت هدف تیر مستقیم دشمن قرار می‌گیرد و در سن 17 سالگی به فیض شهادت نائل می‌شود.

,

بچه‌های گردان که او را خیلی دوست داشتند در زیر بمباران و پاتک سنگین دشمن بلافاصله او را سوار قایق کرده و به عقب انتقال می‌دهند.

,

علی‌اصغر در خط ایستاد تا راه او را ادامه دهد، وقتی پیکر پاک شهید علی‌اکبر غیاثیان  را به شهرستان آوردند در میان اشک و ماتم مردم تشییع و در گلزار شهدای ایور به خاک سپرده شد.

,

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

,

خاطرنشان می‌گردد اولین یادواره 5 سردار، 2 شهید گمنام و 143 شهید شهرستان گرمه پنج‌شنبه 21 اسفندماه سال جاری برگزار می‌شود.


همیشه می‌گفت ‌" از قافله شهدا جامانده‌ام"

از ابتدای خلقت تا کنون مهری وجود دارد که در بین آدمیان جنسش، فهمش و وسعتش با همه محبت‌های عالم فرق داشته و اصلاً دنیایی است رنگارنگ که تا خداوند مصلحت نداند به کسی توفیق تجربه کردنش را عنایت نمی‌کند. قصه محبت دخترها به پدرهایشان ماجرایی است که برای دخترها از همان بدو تولد شروع شده و خاطرات روح‌بخشش تا زمان مرگشان ادامه دارد، اتفاقی که چند مدتی است نوع تجربه کردنش برای برخی از دختران سرزمین ما تفاوت کرده و حالا با شهادت پدر مدافع حرمشان، رنگ دلتنگی به خود گرفته است، دخترانی مانند فاطمه ترابی کمال فرزند شهید مرتضی ترابی کمال که چندی است در نبود پدر شهیدش رخت نوعروسی به تن کرده و پای سفره عقد نشست. این گفت‌وگو روایت پدر شهید مدافع حرمی است از نگاه دختر همیشه منتظرش.

در جامعه ما دخترها به بابایی‌بودن شهره هستند، این وضعیت در رابطه شما و پدرتان هم وجود داشت؟

بله، خوب، من فرزند آخر خانواده هستم به همین دلیل رابطه بسیار خوبی هم با پدرم داشتم ایشان هم به من لطف داشتند و چون هم‌نام حضرت زهرا(س) بودم بیش از بقیه به من احترام می‌گزاردند، محبت بین ما دوطرفه بود و برای هم احترام خاصی قائل بودیم. ایشان خصلت‌های خوب بسیاری داشتند؛ به خواندن نماز در اول وقت توجه داشتند، به فقرا و نیازمندان هم در حد توان کمک می‌کرد، ولایت‌پذیر و مطیع سرسخت ولایت بود، از طرفی پدرم اهل خدمت کردن به دیگران بود و علی‌وار زندگی می‌کرد، کم‌خوراک بود و اصلاً به مادیات دنیا اهمیت نمی‌داد، همیشه از مشکلات ما سؤال می‌کرد و احترام گزاردن به دیگران هم جزو اولویت‌های ایشان بود.

رفتار شهید ترابی در منزل چگونه بود؟ آیا با شما درباره شهادتشان حرفی زده بودند؟

برای فرزندان دخترشان احترام خاصی قائل بودند، در کارهای خانه هم به ما کمک می‌کردند یعنی ما از همان کودکی تا زمان شهادتشان شاهد محبت‌ها و خدمات ایشان به خانواده بودیم، پدرم همسر و فرزندانشان را خیلی دوست داشتند و اگر برای کسی مشکلی پیش می‌آمد سریع آن را حل می‌کردند.

از زمانی که خودم را شناختم پدر همیشه از عشق به شهادت صحبت می‌کرد. ایشان از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس بود و سی سال هم در سپاه خدمت کردند به همین دلیل همیشه می‌گفت که" از قافله شهدا جا مانده‌ام. چه دسته‌گل‌هایی را از دست داده‌ایم". و ما همیشه می‌گفتیم "پدر، جنگ دیگر تمام شده" ولی ایشان در عشقی که به شهادت داشت مصمم بود.

با این ویژگی‌هایی که درباره پدرتان گفتید ایشان فرد دغدغه‌مندی بودند، درباره فعالیت‌های ایشان بگویید.

بله، واقعاً در طول این سالها مهم‌ترین دغدغه ایشان کمک به دیگران بود،کوچکترین کارش این بود که در کوچه و خیابان اگر میخی روی زمین می‌دید آن را برداشته کنار می‌گذاشت، می‌گفت خدای نکرده در پای کسی می‌رود یا اینکه ماشین کسی پنجر می‌شود، در فضای کاری هم همین‌گونه بود، بعد از بازنشستگی فرماندهی گردان بیت المقدس شهرستان بهار را پذیرفتند، کلاس‌های آموزشی را برگزار می‌کردند، البته اهل پیاده‌روی و شنا هم بودند.

چه شد که تصمیم گرفتند عازم سوریه شوند؟

از وقتی فهمید که از ایران هم برای حضور مستشاری در جبهه سوریه نیرو اعزام می‌شود دیگر دل توی دلش نبود و علی‌رغم همه علاقه‌ای که به ما داشت اما عشق به شهادت و جهاد یک لحظه از سرش بیرون نمی‌رفت، ارادت خاصی هم به حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) داشت و نسبت به دفاع از حریم اهل بیت(ع) بسیار حساس بودند، این بود که شب و روز نداشت و از خدا می‌خواست هرچه زودتر راهی جبهه مقاومت شود.

با این اوصاف شما از رفتن پدر مطلع بوده و خودتان را آماده هر اتفاقی کرده بودید؟

نه اصلاً، از مدت‌ها پیش اسمش را برای اعزام نوشته بود اما به ما چیزی نگفته بود، هربار که تلویزیون از درگیری‌های سوریه گزارشی پخش می‌کرد می‌گفت "کاش من هم آنجا بودم، ان‌شاءالله خدا قسمت و روزی من هم بکند" ما هم ابتدا ساده از کنارش می‌گذشتیم ولی به‌مرور زمان جدیت این قضیه را فهمیدیم و از آنجا که پدرم فردی بسیار شجاع و نترس بود می‌دانستیم که حتماً خواسته خودش را عملی می‌کند.

درباره آخرین لحظات حضورشان در خانواده و تماس‌هایشان بگویید؟

پدرم برای رفتن به سوریه آن‌قدر ذوق و شوق داشت که وقتی به او گفتند "احتمال دارد که اعزام شوی" از دو ماه قبل ساکش را بسته بود و برای رفتن لحظه شماری می‌کرد تا اینکه عصر روز 28 آذرماه سال 94 به او اعلام شد که "فردا اعزام می‌شوی"، چشمانش چنان برقی زد که انگار دنیا را به او داده بودند، شب آخر با هم عکس گرفتیم اما پدرم چون ما را دوست داشت زیاد کنار ما نماند که مبادا وابستگی‌اش مانع رفتن بشود، ساعت پنج صبح روز 29 آذر ماه 94 ایشان از خانه خارج شد و دیگر هم بازنگشت. در سوریه هم فرمانده تیپ فاطمیون بودند و با وجود حجم کارهایشان به ما زنگ می‌زدند و احوالمان را جویا می‎شدند یعنی روزی نبود که ایشان به ما زنگ نزنند، حتی در هنگام نبرد هم با ما تماس می‎گرفت و طلب حلالیت می‎کرد.

چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید؟

دو روز بود که پدرم تماس نگرفته بودند، البته خودش گفته بود که نبرد سختی در پیش است و ممکن است دو سه روزی تماس نگیرد؛ روز پنجشنبه پانزدهم بهمن از گلزار شهدای همدان به خانه خواهرم رفته بودیم که گوشی من زنگ خورد، دخترعمویم و بعد هم همسایه‌هایمان بودند که می‌گفتند "چرا در خانه نیستید؟" و آنها از شهادت پدرم باخبر بودند اما نمی‌توانستند به ما چیزی بگویند تا اینکه دخترعمویم این خبر را به دامادمان داد و ما دیگر دنیا روی سرمان ویران شد.

روزهای بعد از شهادت پدرتان را چگونه سپری می‌کنید؟

بسیار سخت و دردناک، دیگر دنیا برای ما رنگ و بوی سابق را ندارد و به‌نوعی لذت‌های دنیا برای ما بی‌معنا شده و تنها چیزی که این روزها ما را تسلی می‌دهد این است که پدرم برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) به شهادت رسیده است.

شهادت ایشان در خانواده، فامیل و دوستانشان چه تأثیری داشته است؟

شهادت پدرم شوک بزرگی برای خانواده بود به‌گونه‌ای که علی‌رغم گذشت 5 ماه از شهادت ایشان باز هم باورمان نشده است، در بین اعضای فامیل و دوستان هم این فضا حاکم است و شهادتشان خیلی‌ها را متحول کرد و باعث شد رفتارشان را اصلاح کنند.

1 دیدگاه

نظر (1)

ارسال نظر برای محصول ما

نظر شما در مورد زندگی نامه و خاطرات که از شهدا ما ارائه می دهیم مهم است و باعث بهتر شد کیفیت کار می شود

آیدین غیاثیان

1402/12/26
481 روز پیش

شادی روح تمام شهدا مخصوصا شهید علی اکبر غیاثیان صلوات

;